کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گل سوری!
سر سر دره های بهمن وسیلاب دارد دل
بساط تنگ این خاموشی
این باغ خیالی
ساز رویای مرا بی رنگ می سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا درد!
مجبوری!
خداحافظ گل سوری!
هیولای گلیم بددعایی های ما بر دوش
چراغ آخر این کوچه را
در چشم های اضطراب آلودهٔ من سنگ می سازد
هوایی تازه تر دارم
از این شوراب، از این شوری!
خداحافظ گل سوری!
نشستن
استخوان مادری را آتش افکندن
به این معنی که گندمزار خود را
بستر بوس و کنار هرزه برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سرزوری
خداحافظ گل سوری!
ز هول خاربست رخنه و دیوار نه،
از بی بهاری های پایان ناپذیر سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشهٔ خود را
جگر زیر جگر دارم
ز جنس داغ
ناسوری
خداحافظ گل سوری!
جنون ناتمامی در رگانم رخش می راند
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمی گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن، چه بی بالانه می رانم
قیامت بال و پر دارم
به گاه وصل
منظوری
خداحافظ گل سوری!
نشد
بسیار فال بازگشت عشق را از سعد و نحس ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دل آساهای من باشد
مبادا اشتران بادیه ش را
زخمه های من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آن جا
عشق را با غسل تعمید از تغزل های من اقبال آراید
من و یک بار دیدار بلند آوازگان ارتفاعات کبود و سرد
تماشایی اگر هم می نیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چوکاتی ، نه دستوری
خداحافظ گل سوری!